به نام خداوند جان و خرد | کزین برتر اندیشه برنگذرد | |
بدین آلت رای و جان و زبان | ستود آفریننده را کی توان | |
به هستیش باید که خستو شوی | ز گفتار بیکار یکسو شوی | |
پرستنده باشی و جوینده راه | به ژرفی به فرمانش کردن نگاه | |
توانا بود هر که دانا بود | ز دانش دل پیر برنا بود | |
از این پرده برتر سخن گاه نیست |
ز هستی مر اندیشه را راه نیست |

و اما بعد...
ســـــلام...
سلامی چو بوی خوش آشنایی | بدان مردم دیده روشنایی | |
درودی چو نور دل پارسایان | بدان شمع خلوتگه پارسایی | |
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا | فروشند مفتاح مشکل گشایی | |
عروس جهان گر چه در حد حسن است | ز حد میبرد شیوه بیوفایی | |
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع | بسی پادشاهی کنم در گدایی | |
بیاموزمت کیمیای سعادت | ز همصحبت بد جدایی جدایی | |
مکن حافظ از جور دوران شکایت | چه دانی تو ای بنده کار خدایی |
